- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در خروج از کربلا
بِبَـریدم که پـیام از تنِ بی سر دارم حـرفها با سپهِ کـوفه ز حـنجـر دارم شِکوه بر فاطمه دارم ز جسارتهاتان من شکـایت ز شما نزد پیـمبر دارم تشنه کشتید و بُریدید سرِ مهمان را حال این رختِ اسیریست که در بر دارم مَحرمان را همه کشتید و زبان دار شُدید غارت آزاد شد و دست به معجر دارم بـزنـیـدم ببَـریـدم به هـمه می گـویـم من در این دشتِ بلا چند برادر دارم بار بستید و برفتید ولی من چه کنم من که از معرکه هفتاد و دو پیکر دارم یا اجـازه بدهـید اینهمه را دفن کـنم یا گـذارید که انگـشتِ جـدا بر دارم یکطرف بی سر و بی دست، علمدارِ رشید یکطرف دستِ عـلمدارِ دلاور دارم دارم اینجا به حرم یک تنِ ارباً اربا و سرِ نیـزه سرِ زخـمیِ اکـبـر دارم رأسها را که بریدید و سرِ نیزه زدید دستها را چه کنم،اینهمه لشگر دارم یکطرف کعب نی و حرف بَد و سوی دگر تازیانه به سر و صورتِ خواهر دارم خواهرانی همه معصوم و عفیف و مضطر داغدیده به برم، اینهـمه مـادر دارم یا اخی بوسه به رگهای بریده بزنم زانکه مأموریتِ تازه ز حیدر دارم بـوسۀ حـنجـرۀ تو نَـفَـسِ تـازه دهـد تا ببیند که من هم کس و یاور دارم
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در خروج از کربلا
نـبـریـدم! پـسـر مـادرم ایـنـجـا مـانـده پنج تن یک تـنه بر دامن زهـرا مانده هیچ کس نیست که بالای سرش گریه کند مونـس بی کسی من تک و تنهـا مانده کاش میشد که لبـاسی برسانم به تنـش آبروی همه عریان روى صحرا مانده بین یک گونی کهـنه سـر او را بردند تـه گـودال ولـی پـیـکـر او جـا مـانـده ساربان داد مزن ما کس و کاری داریم سـاربـان راه مـرو هـمـسـفـر ما مانده چند باری شده گم کرده ام او را اصلاً بس که از دور تنـش مثل معـما مانده باز چشمش به که افتاد که غش کرد رباب؟ بـاز هـم آمـده ایـن حـرمـلـۀ وا مـانـده بـرسـانـیـد خـبـر را به عـلـمدار حـرم آل عصمت همه در زیـر لگـدها مانده ناقه زانو زده تا اینکه سوارش بـشوم چشم من سمت عـلی اکـبرم اما مـانده
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها با سیدالشهدا علیه السلام در قتلگاه
زینب چو جسم پاک برادر نظاره کرد کرد این خطاب و پیرهن صبر پاره کرد ای تشنه لب به سوی که بعد از تو رو کنم؟ جویم که را که درد دل خود به او کنم؟ گر پرسد از تو دختر زارت چه گویمش روزی که در مـدینـۀ جـدّ تو رو کنم؟ یعقوب جُست گـمشدۀ خویش را و من در حیـرتم تو را به کجا جستجـو کنم؟ غسلت نداد کس که به نعشت کند نماز جز من کز آب دیـده دمـادم وضو کنم دردا حدیث درد و غـمت کم نمیشود تا روز رستـخـیـز اگر گـفـتـگـو کـنـم
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در خروج از کربلا
بـگـذاریـد كـنـار بــدنـش گـریـه كـنـم بر تن زخـمیِ بی پیرهـنـش گریه كنم تا كه سر داشت نشد خون سرش پاك كنم بـگـذارید بـه زخـم بـدنـش گـریه كـنم چه غریبانه فـغـان كرد مـرا آب دهید بگـذاریـد به سـوز سخـنـش گریه كنم بگذارید گلم را كه فتاده است به خاك كـنـم از چـادر مـادر كفـنش گریه كنم ساربانان مـزنیدم به خـدا خواهم رفت انـدكی صبـر؛ كـنـار بدنش گـریه كنم
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در خروج از کربلا
ایـن هــمـه راه دویــدم ز پــی دلــدارم به امیدی که در این دشت بـرادر دارم تو دعـا کـن به کـنـار بـدنت جان بدهم فـکـر هـمـراهـی بـا شـمـر دهـد آزارم اسب ها پـای خود از سیـنۀ او بردارید من هم از این تن بی سر شده سهمی دارم خیز و نگذار که ما را به اسیری ببرند من که از راهـی بـازار شدن بـیـزارم یک عبا داشتی و خرج علی اکـبر شد با چه از روی زمین جسم تو را بردارم به وداع من و تو خیره بُوَد چشم رباب خواندم از طرز نگاهش که منم دل دارم
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها با سر برادر
روی نــی مــوی تو در بــاد رها افتاده در فضــا رایحــهای روحفــزا افــتــاده ســر تو میرود و پیــکــر تو میمــاند از هــم آیــات وجــود تو جــدا افــتــاده آتش آن نیست که در خرمن پروانه زدند آتش آن است که در خیــمــۀ ما افتــاده دم گــودال دلـم ریخت که انگشتت کو؟ حق بده خواهــرت اینگــونه ز پا افتاده من به میل خود از اینجا نروم، میبردم تــازیــانه که به جــانِ تــن مــا افـتــاده
: امتیاز
|
مرثیۀ دفن شهدای کربلا
هان ای بنی اســد سفــری نینــوا کـنـید با پــیـکــر حـقـیـقـت قــرآن وفــا کـنید جـای ستــاره های خــدا بـر زمین نبود آیا به خار و خس تنشان را رهــا کنید؟ قدری بیاورید کفــن، قطعه ای حصیـر از تیر و نیزه این شهــدا را ســوا کنید این کشته جوان که تنش پاره پاره است شبه پیمبــر است عــزایش به پــا کـنید این قد کشیده قاسم رعنـای نجمه است فکــری به دفن پــاره تن مجـتـبی کنید این کشته فتاده به هامون حسین ماست از روی دشت پیــکـر او را جــدا کنید آشفته تر ازین تن بی سر که دیده است فکــری برای این بدن ســر جــدا کنید
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در خروج از کربلا
می روم امّا بدان جانـم کنارت مانده است تا قیامت یا اخا، دل بیـقـرارت مانده است گر چه این گلبرگ ها را میبرند از گلشنت غم مخور یک باغ پرپر در کنارت مانده است می روم با ساربان همراه خسته کــاروان دست یاران بسته امّا اقتدارت مـانده است بر گلویت جای بوسه، کار خود را کرده است لااقل بر حنجرت جای زیارت مانده است جسم خورشیدیت ای سالار زینب شد کبود بسکه این عریان بدن زیر حرارت مانده است کوفه در راه است و ما آمــادۀ رزمی دگر روز روشن رفته امّا شام تارت مانده است هر یکی از دختران با دیگری نجــوا کند: روی گوشت جای زخم گوشوارت مانده است وقت تــوزیع غنــائم هستــی ام تـقـسیم شد در حرم امّا صدای شیرخوارت مانده است بردن نام شــریـفـت جــرم زیـنب شد ولی با دعای خواهر شب زنده دارت مانده است جسم های پاره و عریان و بی سر جای خود بر غم ما خنده های نیـزه دارت مانده است خطبه هایت گر چه این جا سنگباران شد ولی ترجمان خطبه های آشکــارت مانده است ای تنت با خاک یکسان از هجوم اسب ها هرطرف عضوی ز نعش خاکسارت مانده است ای تـــمــام آرزوی انـــبـــیـــا و اولــیـــاء رفتی و عالم هماره داغــدارت مانده است مانده بر لب نغــمۀ یا لیــتنــا کنّــا مـعــک عقده بر دل ها از این ترک مزارت مانده است
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در خروج از کربلا
می برید اما به روی نـاقـۀ عـریــان چرا؟ می دهید این گونه بر آزار ما فرمان چرا؟ ما ز یثــرب آمـدیم، آنجاست منزلگــاه ما می برید اینک به شام و کوفه ویران چرا؟ تــازیــانه بر تن گــلهــای زهــرا می زنید میکنید آخر چنین دلجوئی از مهمان چرا؟ لحظه ای آهسته تر، تا خویش را سامان دهیدم میبرید اینگونه ما را بی سر و سامان چرا؟ گر مسلمانـید، ای غــارتگــران بــاغ دین بـر فــراز نی زدیــد آئـیـنـۀ قــرآن چــرا؟ بال و پر بستـید از مــرغان گــلــزار نبی نیلگون گردید از سیلی رخ طـفـلان چرا؟ گاه می خندید و گه بر حال ما گریان شوید مانده اید ای کوفیان در کار خود حیران چرا؟ گــر که می دانیــد ما زُرّیــۀ پـیـغـمـبــریم بُردن این خاندان در گــوشۀ زندان چـرا؟
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در خروج از کربلا
رفتم من و، هــوای تو از سـر نمی رود داغ غـمـت ز سیـنه خــواهــر نـمی رود برخیز تا رویم بــرادر، که خــواهــرت تنها به ســوی روضه مــادر، نـمی رود گر بی تو زینب تو کــند جـای در وطن از خـجــلـتـش نــزد پـیـمـبـر، نـمی رود سوز گـلوی خشک تو! اندر لب فــرات ما را ز، یــاد تا لــب کــوثــر نـمی رود پهلوی چاک خورده ات از نیزه و سنان ما را ز یـاد، تا صف محشــر نمی رود بزم یزید و طشت زر و چوب خیز ران هــرگز ز یـاد زینب مضطــر نمی رود «جودی» ز یاد آن لب خشکیده ات شها گر در جنان رود لب کــوثــر نمی رود
: امتیاز
|
مرثیۀ دفن شهدای کربلا
این جا نگـارخـانـۀ گلهــای پـرپـر است این جا بهشت سرخ بدنهای بیسر است حــیـران سـتـادهایــد چــرا ای بــنـیاســد امـروز روز دفــن عزیــز پـیـمبــر است من میشنـاســم ایـن شهـدا را یکی یکـی سرهـایشان اگر چـه بریـده ز پیکـر است این پــیکـر حبیـب بــوَد، این تـن زهیــر این مسلمبنعوسجه، این عون و جعفر است این پیکـری کـه مانده به گودال قـتـلـگاه قـرآن آیــه آیــۀ زهــرای اطــهــر اسـت این زخمها که مانده بر این نــازنین بدن آثار تیر و نیزه و شمشیر و خنجر است دارد دو زخم بـر کمـر و بر جگـر نهان زخمی که هر دو باعث قتل مکرر است داغ بــرادر آمــده یـک زخـم بـر کــمــر زخمی که مانده بر جگرش داغ اکبر است نتـوان شمـرد زخم تنش را به دیــد چشم از بس که جای زخم روی زخم دیگر است این پیکـر گسیخـته از هـم از آن کیست؟ این است آن علـی که شبیـه پـیـمبر است چــیـزی نـمـانــده از بـدن پــارهپــارهاش زخـم تنش ز پیکـر بـابـا فـزونتـر است یک کشته دفن گشته همین پشت خیمهها نامش علیست ذبح عظیم است و اصغر است بـا هـم کنیـد رو بـه سـوی نهـر عـلـقـمـه آنجـا تـن شـریف علمــدار لـشکــر است دست و سـرش جداست ولی مثـل آفـتاب در موج خون بـه دشت بلا نورگستر است میثم! مـزار این شهدا در دل است و بس زیـرا کـه دل مـقـام خــداونـد اکبــر است
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در خروج از کربلا
آفــتــاب ای آفــتـــاب ای آفــتــــاب ســر فــرو بر در افق دیگــر متاب ای زمیــن ای آسمــان نــابــود شـو ای چــــراغ آفــریــنــش دود شــــو مهر، دیروز از میان خــون گذشت ماه از این دریــا ندانم چون گذشت دوش تا پــایــان عــمــر شب رسید جــان زینب بــارهــا بر لب رسیــد بــود دیـشب بــا دلــی افــروخــتــه پــاســدار خیــمــه های ســوخــتــه شد چراغ خیمه و در جمع، سوخت تا طلوع صبح مثل شمع، ســوخت بــارها روح از تنش پــرواز کــرد صبح خود را بی حسین آغـاز کرد چشم گردون بر جفــایش خیــره تر شب زصبح و صبحش از شب تیره تر خــارها بود و گــل یــاســش نبــود خیــل دشمــن بود و عبّــاسش نبود بــاغ او جــز لالۀ پــرپــر نــداشت قــاسم و عبــدالله و جـعفــر نداشت آفتــابش چــاک چــاک افـتــاده بود مــاه لیــلا روی خــاک افتــاده بود کودکان از عــمّـه دل بشکستــه تر عــمّـه از آن نونهــالان خـستــه تر طایــران وحــی را پــر ســوخـتــه لانه هاشــان هم در آذر ســوخــتـه این غــزالان داغــدار و خستــه اند بــاز بـر آزارشــان صف بستــه اند خیمه بی عبّــاس و دشمن در کمین یا عـلــی (ع) تنهــائــی زینب ببین آل عصمت لــرزه بـر انــدامـشــان منتــظــر تا چــون شود انجــامشان ناگهان برخواست از مقتل خـروش داغــداران را نــــدا آمــد بــگــوش کی عـزیــزان اوّا رنــج و بــلاست کــربــلا آغــاز راه کـــربــلاســت ای به هــر وادی قیــامت هــایتـان صبــر، مــات استــقــامت هــایـتان ای در این میــدان زبان ها تیـغتان شــام و کــوفه سنگــر تــبـلیغـتــان بعــد من دیــن را شما یــاور شـدید در حــرای خــون پیــام آور شــدید خون من وحی و شما پیــغــمــبرید خود به تنهائی، حسین (ع) دیگرید کــوچ از بهــر اســارت بی درنگ پیش، با زینـب به استـقـبــال سنگ آن گــرامــی عتــرت خیــرالبــشـر از بــــلا هــم بــر بــلا آمــــاده تــر سیــنــه بگــشــودنـد بر تــیــر بــلا کــوچ کــردنــد از زمیــن کــربــلا گــــام اول تــا قــدم بـــرداشــتــنــد رو به ســوی قـتـلــگــه بگــذاشتـند دیــده بر آن جــسم خــونین دوختند ســوختند و ســوخـتند و ســوخــتند باغبان چــون بــاغ گــل از تیــرها لاله هــایش طــعــمــۀ شمــشیــرها بـلبــلان را نــوحــه و آه و فــغــان در عــزای لالــه هــا و بــاغــبــان هر دلی صد کربلا هنگــامه داشت هر لبی نوعی زیارت نــامه داشت چــشــم ها بــر جــســم ثــارالله بود حــنــجــر خــونین زیــارتگــاه بود طایــران ســوخــتــه، پــر می زدند بوسه بر آن جسم بی ســر می زدند جسم بی سر نه گـلی ناخــورده آب بوستــان را کــرده دریــای گــلاب بـــارهـــا و بـــارهـــا و بــــارهـــا دیــده آسیــب از هــجــوم خــارهــا بس که بودی کـثرت زخمش به تن دختــرش می گفت هــذا نعــش من زینب آمــد سنــگ ها را زد کنــار باغ گــل را کــرد پـیدا زیــر خــار بــاغ نه صــفحــه ای زآیــات نــور نقـطه نقــطه گــشته از سّــم ستــور هر کـلامش را عیــان تــفــسیــرها از دم شــمــشــیــرهــا و تــیــرهــا آیه ها از خطّ خـون گــلــرنگ بود سطر سطــرش را نشان سنگ بـود دید زینب آن صحـیفه دیــدنی است آیه هایش یک به یک بوسیدنی است خواست بوسد، جای بوسیدن نداشت لعل لب، بر حنجر خــونین گذاشت وه چه زیبــا بـود در آن ســرزمین بــلــبــل و گـــل را وداع آخــریــن گفت بــلــبــل با گــل خــود رازهـا وز گــلــوی گــل شــنــیــد آوزاهــا بلبل این جا مهـر خون زد بر دهن حــال گــل می گفت با بلبــل سخن کی شکــستــه بــال و پر بلبــل بیـا ای زدست رفــتــه بــاغ گــل بــیــا گر چــه می دانــم عــزادار گــلــی بعد من هــم بــاغبــان هـم بــلـبــلی این قدر گیسو ز خون گلگــون من دختــر زهــرا، دلـم را خــون مکن ای ز ارواح شــهــیــدان زنــده تــر نــالــه ات از داغ دل ســوزنــده تر تو امیــرالمــؤمــنیــن را دخـتــری بلکــه بر کــلّ مــصــائـب مــادری صبر کن گر خصم از من سر برید حق تو را بر همچو روزی آفــریـد تو که خود داغ پیــمــبــر دیــده ای بــازوی مـجــروح مــادر دیــده ای خــواهــرم! تو پیــش تر از داغ من دیــده ای داغ عــلـــی داغ حــســن صبر تو میراث صبـر مــادر است بلکه این میراث، از پیغـمبــر است مــظــهــر صبــر الهــی، زیـنــبــم! تو هنــوز آغــاز راهــی، زیـنــبـم! کــربــلا و کـــوفــه و شــام و بــلا گــردد از صبر تو یکســر کــربـلا خطبه هایت را در آن جوش و خروش من سر نی می دهم در کوفه گوش تو به شهر شــام محشــر می کنــی کوفــه را از شب سیه تر می کـنـی تو چهـل منــزل کــنـی با من سفــر از کنــار قــتــلـگــه تــا طـشـت زر بود بلبــل محــو و مــات آن صــدا تا که شد با کعـب نی از گــل جــدا آن گــرامی دخت شیــر شیــر حـق کرد در دریای خــون تفـسیــر حق رو به قبــله بر ســر زانــو نـشست زیــر آن قــرآن خــونین بـرد دست از یــم خــون تا خــدا پــرواز کـرد شکر گفت و عقده از دل بــاز کرد با خــدا گــردیــد ســرگــرم سخــن کای خــداونــد کــریــم ذوالــمــنـن مــنّــتــی بــگــذار بــر آل رســول کن زمــا قــربــانــی ما را قــــبول دیگراین جا صبر، ثبر از دست داد بــردبــاری سخـت از پــا اوفــتــاد حلم چون زخم شهیدان خون گریست عقل همچون دیدۀ مجنون گــریست گفت این مرد آفرین زن، حیدر است در مقــام صبر چون پـیـغمبر است گر چه می بارید چشمش همچو ابر قــتــلــگـه را کرد دانشگــاه صبــر کاروان بر مــاه خود دل بستـه بود خصم، بهر کوچ، محـمـل بسته بود جان هــر یک بــارهــا می شد فــدا تا از آن خــونیـن بــدن گردد جــدا شیــر دخـت شیــر حــی کــردگــار کرد بر محــمل یکــایک را ســوار خــود به تنــهــائــی کنــاری ایستاد اشک ریـزان روی در مـقـتـل نهاد لب گشود و عقـده از دل بــاز کرد بــا حـسـیـنـش راز دل ابــراز کرد کــای زدور خــورد ســالی یــاورم یــــاد داری در کــــنــار مــــادرم؟ ماه رخســارت زمن دل می ربــود تا برد خــوابــم نگــاهم بر تو بود؟ یــاد داری شــامــگــاهــی با حـسن راه پــیــمــودیــد دوشــادوش مــن؟ غافل از خــواهــر نگــردیدی دمی تا نبــاشــد گــرد من نــامـحــرمـی حــال بین نامحــرمــان گــردمـنـنـد خنــده بر زخــم درونــم می زنـنــد با تن تـنــهــا و چــشــم اشــکــبــار کرده ام بر نـاقه طفــلان را ســوار نیــست عـبــاس و عــلیِّ اکــبــرت بین دشمن مــانــده تنها خــواهـرت لطف خود را بـاز یــارم کن حسین خیــز از جــا و ســوارم کن حسین من در این وادی چو پــا بگــذاشتم هـیجــده مــحــرم به گــردم داشتــم شش بــرادر در کــنــارم بــوده اند دور خــیــمــه پــاســدارم بــوده اند باغ من هم ارغـوان هم یاس داشت لاله زارم لاله چـون عبــاس داشت حال، خــالی گـشـته از گــل دامنــم نیست حــتــی غنچه ای در گــلشنم لالــه زار داغ شــــد بــــاغ دلــــــم خــارها جـمـعـنـد گــرد مـحــمــلــم رأس یــارم تــا جــدا از تــن شــده قــاتــل او هــمــســفـر بـا من شــده ای شتــربانــان! مرا یــاری کــنـید ناقــه ها! بر غــربــتــم زاری کنید نیست از این کاروان دل خـسته تر ساربــانــا لحــظــه ای آهــستــه تر داغ بــیــنــی، داغــداران را مــزن پیش چـشـم یــار، یــاران را مــزن تــو زنــی مـا را و او، قــتــلــگــاه از گــلــــوی پــــاره گــــویــد آه آه ای به خون خوابیده خواب ناز کن کــم به گــرد مـحـمـلـم پــرواز کن تو بمان من ســوی کــوفه راهی ام خاطــرات آســوده ثــارالــلّــهـی ام من چـو تو پــروردۀ این مکــتــبــم شیــر دخت شیــر حــقــم، زیــنــبم پیکر من خسته، جانم خستـه نیست دست من بسته دهــانم بستــه نیست من به ایــراد سخـن چــون مــادرم هم حسینم هم حسن (ع) هم حیدرم بر لب خـشـکــم پیام خــون تـوست آنچه را اجــرا کنم قــانــون توست از ســر نــی بـاش با من هم سخــن حکم کن، فرمان ز تو، اجــرا زمن آن که دستور از تو می گیــرد منم ســر به محــمــل بشکنم یا نشکـنم؟ وعــدۀ ما کــوفه ای نــور دو عیـن خواب راحت کن خــداحافظ حسین
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در خروج از کربلا
مـا را به سر کـوی تو اعـدا نگذارند خـواهـیـم بـمـانـیـم در اینجـا نگذارند زینب ز تو ای جـان بـرادر نکـند دل اعــدا بگــذارنــد اگـر یـا نــگــذارنـد خـواهـم همۀ عـمـر کـنـار تو بـمـانـم اما چه تـوان کرد که اعــدا نگـذارند ای محرم دل تا غم دل گویم از این بیش آوَخ که مـرا پیـش تو تنهـا نـگـذارند شب میرسد و قافله در حال رحیل است زین بیش دگر پیش تو ما را نگذارند رفتم من و داغ تو و هجر همه یاران یک لحظه من دلـشـده را وا نگذارند گفتی نکـنم گریه به شیـون ز فـراقت اما چه کـنم شـورش غــم ها نگـذارند دانی چـه کـسـان یار حـسیـنـند مـؤید آنانکه به جـز در ره او پـا نـگـذارند
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در خروج از کربلا
مبریدم! که در این دشت مرا کاری هست گرچه گل نیست ولی صحنه گلزاری هست ساربـانـا ! مـزنـیـد این هـمه آواز رحـیـل که در این دشت مرا قافله سالاری هست من و این باغ خـزان دیده خدا را چه کنم هـمـره لالـه رخـان؛ لالۀ تـبـداری هست سـاربـان، تـنـد مـران قـافــلـۀ گــل هـا را که در این حلقه گل، نرگس بیماری هست نیست انـدیشه مرا، از سفـر کـوفه و شام مهر اگر نیست، ولی ماه شب تاری هست تشنه کامان بلا را، چه غم از سوز عطش ساقی افتاده ولی، ساغر سرشاری هست هـستی ام رفتـه ز کـف، بعـد تو یا ثـارالله هیچم ار نیست تمنـای تـوأم بـاری هست تا به مـرغـان چـمـن، رســم وفـا آمـوزد یادگــار از تو پرستوی پـرستاری هست با وجـودی که بود بـار جـدایی سـنگـیـن لله الـحـمـد مـرا روح سبـکـبـاری هـست گر چه از ساحـت قـدس تو جـدایم کردند هـست پـیـوند وفـا با تو مـرا آری هست باغـبـان چـمن معـرفـت ! آسـوده بخـواب که مرا شب همه شب دیده بیداری هست در نـماز شب خود غـرق منـاجـات تـوأم یار اگر نیست ولی زمـزمه یـاری هست مبریـد از چـمن حُسن (شفق) را بـیـرون که در آنجا که بود جلوه گل خاری هست
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در خروج از کربلا
از کویت ای آرام دل با چشم گریان می روم جانم تو بودی و کنون با جسم بی جان میروم ازگریه پایم درگِل است، دریای غم بی ساحل است درد فراقت مشکل است، با سوز هجران میروم خیزای امیر کاروان، مارا تو درمحمل نشان همراه با نامحرمان، در شام ویران میروم پرپر شده گل های تو، کو اکـبر رعنای تو ناچیده گل ای باغبان، از این گلستان میروم ای ساقی آب حیات، وی خواهرت گردد فدات لب ترنکردم از فرات، باکام عطشان میروم گرید رقـیّه دخترت، هردم بیاد اصغرت تو در کـنار اکـبرت، من با یتیمان میـروم نگذاردم چون ساربان، سازم دراین صحرا مکان تو با شهیدانت بمان، من با اسیران میروم
: امتیاز
|
خروج کاروان اهل بیت از کربلا
خنده برروی لبش مرد ستمکاری هست آه انـگـار نـه انگـار عـزاداری هـست آن طرف دامن طفل آتش سوزان دارد این طرف در تب شعله تن بیماری هست و زنی باز سوی علقمه میکرد نگاه... که به پا خیزد اگردست علمداری هست همه دیدند که خون چشم دلش را پُرکرد از فرات سخنش نالۀ سرشاری هست: مبریدم که دراین دشت مراکاری هست گل اگر نیست ولی صفحۀ گلزاری هست ساربـانـا مـزن، این همه آواز رحـیـل آخر این قافله را قـافله سالاری هست به امیدی شـوم از کـشـته مظلوم جـدا که سوی کوفه مرا وعدۀ دیداری هست
: امتیاز
|
خروج کاروان اهل بیت از کربلا
همره شدند قافـله ای را كه مانده بـود تا طی كنند مرحله ای را كه مانده بود از خـویش رفـته انـد سبـكـبـار تا خـدا برداشتـند فـاصله ای را كه مانده بود با طرح یك سوال به پاسخ رسیـده اند حل كرده اند مسأله ای را كه مانده بود با ركعـتی نگـاه در آن آخـرین پـگـاه بدرود كرد نـافله ای را كه مانده بود در فصل آفـتاب و عطش از زبان حر نوشید آخرین بله ای را كه مانده بود آمد برون ز خیمۀ غربت قفس به دست آزاد كـرد چلچـله ای را كه مانده بود بی تاب و بی قرار در آن آخرین وداع زینب گریست حوصله ای را كه مانده بود از حـلقـۀ محاصره تنهـا عـبور كـرد از هم گسیخت سلسله ای را كه مانده بود در بند بند شامی كوفی فـریب ریخت پس لرزه های زلزله ای را كه مانده بود چون بحرپُر خروش، به یك موج سهمگین درهم شكست اسكله ای را كه مانده بود از پیـش پـای قـافـلـۀ سیـنه ســرخ ها برداشت آخرین تله ای را كه مانده بود دلهای پرخروش و جرس جوش و ناله نوش هی می زدند قافله ای را كه مانده بود
: امتیاز
|
زبانحال امام سجاد علیه السلام در دفن شهدا
بنی اســد متحـیّــر، ستــادهایــد هـمـه چـرا بـه بـحـر تـفکـر فـتادهایـد هـمه برای دفن شهیدان کربلا، زن و مرد ز خـانه سر به بیـابـان نهـادهاید همه کسی نبود که رو سوی این دیار نهد خـدا تمـام شما را جـزای خیــر دهـد بنی اسد نـگـرید این خجـسته تنـها را سـتـارگـان زمـین، مـاه انجـمنها را نصیـبتان شده قدر و سعادتی امـروز شما به خـاک سپـارید این بـدنها را به هـر بدن که رسیـدید احتـرام کـنید به زخم نیزه و شمشیرها ســلام کنید بنی اسد تن انصار رو به روی شماست که دفن پیکرشان، جمله آرزوی شماست کمک کنید در این سرزمین پیمبر را نگاه مادرما فاطمه به سوی شماست اگـر شمـا، نشناسیـد این بــدنهــا را معرّفی کنم، این پاره پــاره تنها را بنی اسد همه رو ســوی قتلگـاه کنیـد به پیکری که بوَد غرق خون نگاه کنید به مصحفی که شده آیهآیه گریه کنید ز آه خود،رخ خورشید را سیاه کنید تنی که ریخته از هم چگونه بردارید کمک کنید، که یک قطعه بوریا آرید بنی اسـد تن پـاک بـرادرم اینجـاست که عضوعضو وجودش زهم جدا جداست هرآنکه دید ورا گفت این رسول خداست کمک کنید که این جان سیدالشهداست دل حسین نه تنهـا گسـسته از داغـش پس از پدر کمر من شکسته ازداغش بنی اسد نگهم بر دو شاخۀ یاس است بر آن نشانه لبهای سیّـدالناس است به احترام بگیرید هر دو را سردست ادبکنی که این دستهای عباس است نه دست مانده به جسم مطهرش نه سری خـدا بـه مـادرش اُمُّ البنین کند نظری بنی اسد گل صدپارهای، در این چمن است شهید بی زرهی، پارهپاره پیرهن است ادب کنید که ایـن مـاه سـیـزده سـالـه پسرعموی عزیزم، سلالۀ حسن است به تیر و نیزه تن پارهپارهاش سپراست ز حلقههای زره، زخمهاش بیشتراست بنی اسد بدنی پشت خیمه مدفون است دل رباب ودل فاطمه بر او خون است مزار اوست همان روی سینۀ پدرش زخون او گل روی حسین گلگون است هنوز هست به سـوی حسین دیـدۀ او سـلام «میثم » بــر حنجـر بـریـدۀ او
: امتیاز
|
زبانحال امام سجاد علیه السلام در دفن شهدا
این جا نگـارخانـۀ گلهای پرپـر است این جا بهشت سرخ بدنهای بیسراست حــیـران ستـادهایــد چـرا ای بنـیاســد امـروز روز دفـن عزیـز پیـمبـر است من میشناسم ایـن شهـدا را یکی یکی سرهایشان اگرچه بریـده ز پیکـراست این پـیکـر حبیـب بـوَد، این تـن زهیـر این مسلمبنعوسجه، این عون وجعفراست این پیکری کـه مانده به گودال قـتلگاه قـرآن آیــه آیــۀ زهــرای اطـهـر اسـت این زخمها که مانده بر این نازنین بدن آثار تیر و نیزه و شمشیر وخنجر است دارد دو زخم بـر کمر و برجگر نهان زخمی که هردو باعث قتل مکرراست داغ بــرادر آمـده یـک زخـم بـر کــمر زخمی که مانده برجگرش داغ اکبراست نتـوان شمرد زخم تنش را به دید چشم ازبس که جای زخم روی زخم دیگراست این پیکـر گسیخته از هم از آن کیست؟ این است آن علی که شبیـه پیمبر است چـیـزی نـمـانـده از بـدن پـارهپـارهاش زخـم تنـش ز پیکـر بابا فـزونتر است یک کشته دفن گشته همین پشت خیمهها نامش علیست ذبح عظیم است و اصغراست بـا هم کنیـد رو بـه سـوی نهـر علـقـمه آنجـا تـن شـریف علمـدار لشکـر است دست و سرش جداست ولی مثل آفتاب درموج خون به دشت بلا نورگستراست میثم! مـزار این شهدا در دل است و بس زیـرا که دل مقـام خداونـد اکـبـر است
: امتیاز
|
ترسیم حالات امام سجاد علیه السلام در خروج از کربلا
گل کرد خون و غریبی در عمق چشمان سجّاد آتش گرفت و فرو ریخت با خیمهها جان سجّاد دردی بزرگ وصمیمی، بادست خودشانه میزد بر روح عصیانگر باد، موی پریشان سجاد طوفان سختی خبر داد: یک مرد از اسب افتاد سجّادهها گُـر گرفتند از اشک پنهان سجاد آئیـنهها ضجّه کردند با سـینـهای پاره پاره وقـتی که رنج اسارت گردید مهمان سجاد گنجشکهای هراسان آشفته سر میدویدند گاهی به دامان زینب، گاهی به دامان سجّاد یک کاروان غیرت ودرد،با قفل و زنجیرمیرفت میراث خون بود و خطبه، میراث دستان سجّاد بر نیزه های اسیری صد شعله روئید وقتی گل کرد خون و غریبی درعمق چشمان سجّاد
: امتیاز
|
دفن شهدای کربلا
مـقـام قـرب خدا یا بـهشت اهل ولاست بهشت اهل ولا یا زمین کرب و بلاست ورق ورق شده هـفـتاد و دو کـتاب خدا به هر ورق ز دمِ تــیغ، آیه ها پـیـداست بـنـی اسـد مـتـحـیـّـر، سـتــاده انـد هـمـه سکوت کرده ولی درسکوتشان غوغاست نه سر بود به تن کشتگان، نه تن سـالم نه از غلام، نه مولا، نشان درآن صحراست ز کـوفه اشـک فشان، یک سـوار می آید به نـیـنوای وجـودش، نوای یا ابـتـاست گـشـود لب که الا، ای مـوالـیان حـسین مرا شناخت بر این لاله های باغ خداست کـنـارهـم بـدن قـطعـه قـطعـۀ انـصـار حبیب و مسلم وجون و بُریر و عابس ماست کـنار عـلـقـمه افـتـاده پـیـکری بی دست که چشم تشنه لبان از خجالتش دریاست به اشـک دیـده بشـوئـید زخـم هایـش را که حافـظ حرم و میر لشکر و سـقّاست به قلب معـرکه خون می دمد ز گودالی که در میـانۀ آن جـسم یوسف زهراست
: امتیاز
|